رادمانرادمان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

رادمان

دلتنگي

سلام پسر خوشكل و نازم بازم سر كارم و زياد نميتونم برات بنويسم اما بايد بكم هر روز بيشتر از قبل دلم برات تنگ ميشه و بعد از ساعت كاري ميخوام خودمو سريع تر به تو نفسم برسونم و ببوسمت دوستت دارم
9 خرداد 1392

با هر نفس تو زنده ام ، پس بمان تا بمانم...

   كوچولوي من... مدتها بود كه به داشتنت فكر ميكردم . آرزوي در آغوش كشيدنت را و با تمام وجود بو كشيدنت را داشتم. ميخواستم كه با هر نفس تو زندگي كنم و هر روز عاشق و عاشق تر شوم. به لطف خواوند مهربان اين اتفاق افتاد و تورا در آغوش گرفتم و هر روز با تو زنده و زنده تر شدم. نميتوان لذت اولين ديدنت را توصيف كنم. اينكه تو بودي كه بالاخره روي ماهت را بمن نشان دادي و براي اولين بار با صداي گريه دلنشينت ورود خودت را خبر دادي. لحظه ايكه براي اولين بارصورت ماهت رو ديدم. پرستار تورو آورد كنارم و صورت قشنگت رو به صورتم چسبونيد.واي خواي من بابت اين هديه آسمانيت هزاران هزار بار تو را سپاسگزارم و هر چقدر هم كه شاكر باش...
6 خرداد 1392

روزهاي بارداري

روزهاي بارداري پشت سر هم مي گذشتن و تو بزرگ و بزرگتر ميشدي و اين حس قشنگ كه هر روز و هر شب با من بودي در من پر رنگ تر ميشد.با هم ميخوابيديم ، با هم بيدار ميشديم ، با هم سر كار ميرفتيم ( البته بابائي بود كه هر روز صبح مارو ميبرد سر كار و عصرها هم مي اومد دنبالمون) ، با هم غذا ميخورديم و در يك جمله بخوام خلاصه كنم ، با هم زندگي ميكرديم و من از اين بابت بخاطر وجود شيرينت كه گه گاهي با تكون خوردنهاي آرومت و بازي كردن هات ابراز وجود ميكردي ،هر روز خوشحال و خوشحالتر ميشدم. شبها موقع خواب برات درد دل ميكردم و آيت الكرسي ميخواندم به نيت سلامتي تو و اين نذر تا آخر عمرم با من همراهه و هر شب وقتي تو در خواب نازي براي سلامتي ، شادي ، موفقيت و ...
6 خرداد 1392

يه خبر خوش

  پسر عزيزم : من جديدا اين وبلاگ رو برات ساختم و متاسفانه فرصت اينكه از اولين روز به دنيا اومدنت خاطرات شيرينت رو بنويسم نداشتم.اما از اين به بعد سعي ميكنم تند و تند برات بنويسم و از شيرين كاريهات بگم و هر چقدر هم كه بتونم از قبلتر بنويسم. بذار اول از روزي برات بگم كه مامان فهميد تورو تو راه داره... واي كه چه لحظه فراموش نشدني اي بود.اصلا اختيارم دست خودم نبود تازه از سركار رسيده بودم خونه كه تست بارداري رو انجام دادم. وقتي ديدم نتيجه مثبته از خوشحالي رو پام بند نبودم . اصلا نميدونستم اين خوشحاليمو با كي درميون بذارم... اولين كاري كه كردم به باباجون زنگ زدم. اونم از خوشحالي زبونش بند اومده بود و گريه اش گرفته بود. بع...
2 خرداد 1392

يه اتفاق بد

حالا ميخوام يه خاطره بد تعريف كنم: تقريبا دو ماهه بودم كه يه روز از سر كار برگشتم خونه و تصميم گرفتم چند ساعتي بخوابم تا سرحالتر بلند شم و به كارام برسم.وقتي از خواب بيدار شدم همينطور كه سر جام نشسته بودم يه دفعه احساس داغي كردم ، بلند شدم ديدم واي ييييييييييييييييييييييييييي... خدا من ، من خونريزي كرده بودم اونم نه يه كم. خيلي زياد.  از ترس نزديك بود بميرم. بابات داشت تلوزيون نگاه ميكرد نفهميدم چجوري بهش توضيح بدم گريه امانم نميداد. اونم كه حسابي ترسيده بود هي سعي تو آروم كردنم رو داشت اما مگه من ميفهميدم فقط اينو ميفهميدم كه اين اتفاق نشونه خيلي بديه و اونهم .... ... سقطه..... خلاصه به هر بدبختي بود به خودم كمي مسلط تر شد...
2 خرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان می باشد